سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه چیز توان فرساست : از دست دادن دوستان، فقر در غربت و ادامه یافتن سختی . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :18
بازدید دیروز :33
کل بازدید :333094
تعداد کل یاداشته ها : 423
103/2/1
11:3 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مسلم فروزان نیا[103]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

هر که دختر به خانه‌اش موجود
شوهرش داد باید او را زود

گر نداد او و روی دستش ماند
«بنده مسئول آن نخواهم بود»


  
  
حاجیان حالا که از سعی و صفا برگشته‌اند
با وفا بودند و اکنون با صفا بر‌گشته‌اند
حج‌شان مقبول درگاه الهی بوده چون
تا خدا رفتند و حالا از خدا برگشته‌اند

  
  

پدر پسر شجاع قبل از اینکه پسر شجاع به دنیا بیاد اسمش چی بوده؟؟؟!!!...

قابل توحه کسانی که فردا امتحان دارن!!!!

میدونی فرق ببر با امتحان چیه؟؟؟؟؟؟

ببر را وقتی میبینی می ترسی !

امتحان را اول می ترسی بعد نتیجش را میبینی!!!!

از یه جوجه تیغی میپرسن آرزوت چیه میگه آرزوم اینه یه کسی دست نوازش رو سرم بکشه...!

زنه به شوهرش میگه چند تا حیوان وحشی نام ببر :

طرف میگه : خودت، خواهرت، خدا بیامرز مادرت

کاش می شد اشک را تهدید کرد مدت لبخند را تمدید کرد کاش می شد از میان لحظه ها لحظه دیدار را نزدیک کرد! لحظاتی را طی کردم تا به خوشبختی برسم : اما وقتی رسیدم دیدم خوشبختی همان لحظات بود .


  
  

به یه نفر میگن شغل شما چیه ؟ میگه : یه مامور اطلاعات هیچ وقت شغلش رو لو نمیده

یه روز یه بچه به باباش میگه : پنکه سقفی سوخت باباش میگه : پانزده نفری می خوابین زیرش خوب آخرش همین میشه دیگه

دو تا احمق میرن یک رستوران کلاس بالا ، دو تا کوکا سفارش می دن بعد هم یکی یک ساندویچ از کیفشون درمیارن شروع می کنن به خوردن گارسونه میاد میگه : ببخشید ، شما نمی تونید اینجا ساندویچ خودتونو بخورید احمقا یک نگاهی به هم می کنن ساندویچاشونو با هم عوض می کنند .

یه روز یه نفر کاغذی پیدا می کنه که روش یه شماره تلفن نوشته بود زنگ میزنه به همون شماره و میگه : آقا من شماره تون رو پیدا کردم آدرس بدید بیارم خدمتتون !

یه نفر میره کله پاچه فروشی یارو میگه قربون چشم بگذارم ؟ طرف میگه : نه اقا حداقل صبر کن من برم قایم شم .

یه بار یه خسیسه داشته با خانوادش از جلوی رستوران رد میشده بوی خوب غذا رو احساس می کنن به بچه هاش میگه بچه ها اگه بچه های خوبی باشین یه دفعه دیگه هم از اینجا ردتون می کنم .

یک بار یه پرتقال خودشو داشته به در و دیوار می کوبیده ازش می پرسن : چرا اینجوری می کنی ؟ می گه : می خوام خونی شم .

از یه احمق می پرسن : اگه دنیا رو بهت بدن چیکار می کنی ؟ میگه می فروشم میرم خارج


93/5/13::: 7:6 ع
نظر()
  
  

غضنفر بادکنک فروشی باز کرده بود اما بعد از مدتی ورشکست شد چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت

غضنفر دو تا بلوک سیمانی رو گذاشته بوده رو دوشش ، داشته می برده بالای ساختمون . صاحب کارش بهش میگه : تو که فرقون داری چرا اینا رو میگذاری رو کولت ! غضنفر میگه : اون دفعه با فرقون بردم اون چرخش پشتم رو اذیت می کرد

یکی میره دزدی صاحب خونه پا میشه میگه کیه اونجا ؟ میگه : هیچکی گربسن بععععع

یه نفر داشته پشت بوم خونش رو آسفالت میکرده آسفالت زیاد میاره سرعت گیر میذاره .

یه نفر شلنگ برمی داره و تلویزیون رو آب پاشی می کنه و میگه مگه نگفتم اینجا فوتبال بازی نکنید


  
  

چرا خانم ها کمتر فوتبال بازی می کنند؟ چون کمتر پیش میاد که یازده تا خانم راضی بشن همزمان یه جور لباس بپوشن !
چرا مردها همیشه خوشحال هستند ؟ چون آدم های بی خیال فقط می خندند !
چرا روانکاوی مردها خیلی سریع تر نسبت به خانم ها انجام می پذیرد ؟ زیرا هنگامیکه زمان بازگشت به دوران کودکی فرا می رسد مردها همان جا قرار دارند .
اگر یک مرد و یک زن با هم از یک ساختمان به پایین بیفتند کدامیک زودتر به زمین     می رسد ؟ خانم چرا که آقا راه را گم می کند !
شباهت آقایون با آگهی های بازرگانی چیست ؟ شما نمی توانید یک کلمه از حرف های آنها را باور کنید و هیچ چیز برای زمانی بیش از 60 ثانیه دوام نمی آورد !
آقایون لباس هاشون را چگونه بسته بندی می کنند ؟ کثیف و کثیف اما قابل پوشیدن !
نازکترین کتاب دنیا چه نام دارد ؟ چیزهایی که مردان درباره زنان می دانند !   


  
  

مادر : پسرم ! باز هم که با امید دعوا کرده ای مگر نگفتم هر وقت وقت عصبانی شدی تا 50 بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود ؟

پسر!: بله مادر جان ! گفته بودید اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا 30 بشمارد !

پلیس ماشین مسافر کشی را که با سرعت در خیابان می راند متوقف کرد و گفت : هشت تا مسافر داری و با این سرعت هم میرانی راننده با عجله گفت : آخه اگه تند تر نرم اون سه نفری که توی صندوق عقبند خفه میشند .

مردی در خانه ای می رود و از پسر صاحبخانه طلب آب می کند پسر کاسه ای پر از آب آورده به دست مرد می دهد ناگهان کاسه از دست مرد می افتد و می شکند مرد خجل و شرمنده شروع به عذر خواهی می کند پسرک هم برای اینکه دل او را به دست آورد می گوید : عیب نداره به بابام می گم یه کاسه دیگه واسه سگمون بخره !

سه تا خنگ رفته بودن ایستگاه راه آهن تا میرسن تو یهو قطار حرکت می کنه اینها هم میگذارن دنبال قطار حالا ندو کی بدو ! خلاصه بعد از هزار بدبختی یکیشون میرسه به قطار و میپره بالا و دستشو دراز می کنه دومی رو هم سوار می کنه ولی سومی بنده خدا هر چی میدوه نمیرسه . خلاصه خسته و کوفته برمیگرده تو ایستگاه یک بابایی بهش می گه : اقا جان چرا اینقدر خودتونو خسته کردید ؟ قطار بعدی نیم ساعت دیگه حرکت می کنه وامیستادید با اون می رفتید .می گه منم نمیدونم . من قرار بود برم اون دو تا رفیقام اومده بودن بدرقم   


  
  
<      1   2   3   4      >