غضنفر : دکتر ! احساس می کنم دیوونه شدم فکر می کنم فرار کردم و یه عده دنبال من هستن و می خوان منو بگیرن . دکتر : از چه زمانی این احساس رو می کنی ؟ غضنفر : از زمانی که از تیمارستان فرار کردم .
دیوانه سراغ رئیس تیمارستان اومد و بهش گفت : من می ترسم یه دیوونه اومده اینجا به من می گه ناصر الدین شاه . رئیس تیمارستان گفت اشکال نداره عزیزم لابد فکر می کنه ناصر الدین شاه هستی . دیوانه گفت : آخه اسمش میرزا رضا کرمانی است .
غضنفر سوار آسانسور میشه می بینه نوشته ظرفیت 12 نفر می گه عجب بدبختیه حالا 11 نفر دیگه از کجا بیارم
غضنفر میره و در یخچال رو باز می کنه و می بینه : ژله داره مثل بید می لرزه . بهش می گه : نترس می خوام پنیر بخورم