مادر : پسرم ! باز هم که با امید دعوا کرده ای مگر نگفتم هر وقت وقت عصبانی شدی تا 50 بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود ؟
پسر!: بله مادر جان ! گفته بودید اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا 30 بشمارد !
پلیس ماشین مسافر کشی را که با سرعت در خیابان می راند متوقف کرد و گفت : هشت تا مسافر داری و با این سرعت هم میرانی راننده با عجله گفت : آخه اگه تند تر نرم اون سه نفری که توی صندوق عقبند خفه میشند .
مردی در خانه ای می رود و از پسر صاحبخانه طلب آب می کند پسر کاسه ای پر از آب آورده به دست مرد می دهد ناگهان کاسه از دست مرد می افتد و می شکند مرد خجل و شرمنده شروع به عذر خواهی می کند پسرک هم برای اینکه دل او را به دست آورد می گوید : عیب نداره به بابام می گم یه کاسه دیگه واسه سگمون بخره !
سه تا خنگ رفته بودن ایستگاه راه آهن تا میرسن تو یهو قطار حرکت می کنه اینها هم میگذارن دنبال قطار حالا ندو کی بدو ! خلاصه بعد از هزار بدبختی یکیشون میرسه به قطار و میپره بالا و دستشو دراز می کنه دومی رو هم سوار می کنه ولی سومی بنده خدا هر چی میدوه نمیرسه . خلاصه خسته و کوفته برمیگرده تو ایستگاه یک بابایی بهش می گه : اقا جان چرا اینقدر خودتونو خسته کردید ؟ قطار بعدی نیم ساعت دیگه حرکت می کنه وامیستادید با اون می رفتید .می گه منم نمیدونم . من قرار بود برم اون دو تا رفیقام اومده بودن بدرقم